حال و احوال کنون...

ساخت وبلاگ
افسردگی؛ شاید... .

کاش روزها همه همچون روزمرگی بودند؛ هیچ روز خاصی نبود،

آنگاه هیچ آیین خاصی هم وجود نمی داشت،

آنگاه هیچ دلخوشی خاصی هم وجود نمی داشت،

آنگاه هیچ انتظار خاصی هم وجود نمی داشت،

آنگاه هیچ چیز خاصی هم وجود نمی داشت،

آنگاه همه چیز عام بود و عادی،

لااقل اینگونه در تنگناها نمی افتادیم،

لااقل اینگونه گلویمان تحت فشار استقامت غرور قرار نمی گرفت،

لااقل امروزم همچون روزهای پیش بود،

کاش دنیا روالی بود چون نباتات،

که اگر دیدیم؛ دل نبازیم،

که اگر باختیم؛ روح نبازیم،

که اگر باختیم؛ جان فنا نداریم،

که اگر فدا کردیم؛ غرور را نفروشیم،

که کنون حالمان اینگونه نگردد.

لحظه لحظه را؛

اگر توانم کم بود مضاعف می گرداندم،

اگر وسعم ناچیز بود؛ وسعتی به عاریه می ستاندم،

اگر قریحه ام در خور نبود؛ با زیرکی آن را از اهلش می ستاندم،

اگر حضورم مکفی نبود؛ وجود و روح و جان را ارزانی می کردم،

اما همه اش انگار هیچ بودند؛ در پیشگاه آنکسی که فراتر از من انگار طلب داشت.

از ابتدای اظهار احساس؛

انگار چشم هایش به دوردستی که من درآن بار نداشتم دوخته شده بود؛

یا شاید سر در گریبان خاطرات برده بود؛

یا شاید غرقه در آمالی بود که من را توان بازآفرینی اش را نبود؛

یا شاید چشم بسته بر افاضات اضافه ای جبری بود؛

یا شاید دل مرده از احساس ناقصم بود.

هر چه بود؛ که نمی دانم از قصورم یا از حضورم یا نقصان وجودم بود؛ ما را به کنجی کشاند با این عتاب: زبان بر دهان گیر شاید تو آن نیستی که باید می بودی!

هر چه دل از سر دیوار سرد بیمهری سرک می کشید؛ آنسو کسی حتی او را نگاه هم نمی کرد.در حسرت رجمی ماندیم که بدان دل خوش کنیم؛ که دید و عملمان را عکس العملی داد؛ که دل خوشکنک باشد برایمان.

باری گذشت و سامان اوضاع نه به حرمت این دل؛ که از شوق زرق و برق تلاشهای شادی انگارانه مان؛ دل از قفس تنهایی خود ساخته اش برون کشید و اوضاع کمی بسامان گشت.

اما روال بی سامان بر طریق خود باز نمی گردد؛ تا دل نخواد و دل طلب نکند، هرکجا که میتوانست؛ خنجرش را بر دل میفشاند. و خود را با تجاهل موجه می ساخت.

نمی دانم؛

من هرچه داشتم در طبق نهادم؛ این انتهای قدرتم بود،

منت داشته هایم را ندارم؛ عذر نقصان می خواهم،

اما آن روز کذا را در ادامه روزهای بی روح گذشته؛ خود را ناتوان می بینم.

مخلص آنکه... هیچ!


پی نوشت:

یک کامنت؛ جالب بود انتشارش دادیم.

همین.

پنجشنبه 11 خرداد1391 ساعت: 17:16 توسط:من

هر روز مزخرف تر از دیروز
گاه با خود می اندیشی که ای کاش کسی نبود
شخص دومی وجود نداشت
من بودم و خودم
راحت, تنها
نفس عمیق
حس غریب آزادی
خاطرات و یاد روز های گذشته
آه چه عجیب
انگار سال ها در خواب بودم
شاید یک رویا یا شایدهم یک کابوس
با خود چه می اندیشیدم
چه بودم, چه شدم
آیا در حال حاضر به جایگاه اصلی خود تعلق دارم؟؟
هدفم چه بود
به کجا رسیدم
آیا من... من؟واقعا این من هستم؟


زندگی از قاب نگاه من...
ما را در سایت زندگی از قاب نگاه من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mR.mokaaB mokaab بازدید : 450 تاريخ : سه شنبه 13 تير 1391 ساعت: 16:03